<عشق و عاشقی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق و عاشقی
سه شنبه 91 اردیبهشت 12 ساعت 2:49 عصرگله گذاری

دوستان عزیز سلام

بعد از وقفه ی طولانی برگشتم ولی ناراحت شدم از اینکه این سایت به یک تالار گفتگو و چت تبدیل شده !!!! لطفا هر حرفی دارین در چت روم با هم بزنین، نه اینجا!!!!


متن فوق توسط: عاشق معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)
شنبه 89 مرداد 23 ساعت 7:20 عصردوست دارم

یک بار خواب دیدن تو… به تمام عمر می‌ارزد پس نگو… نگو که رویای دور از دسترس، خوش نیست… قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل دریایست… تاب و توانش بیش از اینهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد...

                                                      


متن فوق توسط: معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)
دوشنبه 89 مرداد 18 ساعت 9:59 صبحمعنای واقعی خوشبختی(داستان)

دخترک عاشق

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

 

در  نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و
تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که
بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
.


متن فوق توسط: عاشق معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)
جمعه 89 تیر 11 ساعت 3:20 عصرعذر خواهی

با سلام

دوستان گرامی خیلی از اینکه نتونستم این چند ماه اپدیت کنم شرمنده ام ان شاالله تا چند وقت دیگه با یک تغییر اساسی میایم پیشتون(حداکثر تا هفته دیگه)

قربان شما!مدیر وبلاگ


متن فوق توسط: عاشق معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)
یکشنبه 88 بهمن 18 ساعت 9:26 صبحاشتباه یک مرد!!!!!!!!!!

صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.

تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!

خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشه‌گی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.

وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، مشیم رو به من کرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمی‌کنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.

وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشم تا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحت راحت .

در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه‌ای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه‌هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو می‌خوندند.

... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!


متن فوق توسط: عاشق معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)
دوشنبه 88 آذر 23 ساعت 7:7 عصردل نوشته امروز غم الودم
امروز دلم گرفته و بسیار غمگینم و دلم از جدایی ترس دارد!با خدای خود ناله کردم تا با لطف خودش چاره ساز شود!!!!!اه ای خدای من کاش یکی را می فرستادی تا به درد دلم گوش نهد!!امروز به زجر و خون دلی که مجنون خورد پی میبرم و میگریم!!اری میگریم تا سبک شوم!!امروز ترس همه وجودم را گرفته ترساز جدا کردن من از کسی که برایش جانم ناقابل است!!!امروز به هزاران کس حسودی میکنم و با خود میگویم چرا من نیز به جمع آن هزار تن نی پیوندم؟؟آری این لحظه که میگذرد بر من لحظه تلخی است لحظه ای تلخ تر از زهر!!! کاش معشوقم الان اینجا بود تا باری از غمم بردارد و به من آرامش دهد!مگر این دلم چه میخواهد ای خدا؟؟تو نیک آگاهی و از موج خون گرفته دلم آگاهی کمکم کن کمکم کن کمک!!!لحظه اکنون بر من سنگین است و تاب نوشتن ندارم!!دوست داشتم که اکنون یارم اینجا بود تا سر به شانه اش گذارم و آرام بخوابم فارغ از غم!افسوس که زمانه دسیسه میکند و هجر میافکند تا عاشق بسوزد!!باز تو را میخوانم ای خدایی که بر همه چیز قادری بنده ای با درد آمده و درب تو را میکوبد،این بنده خطاکار چونان درب درگاهت بکوبد تا پاسخش گویی و تا از فضل تو نصیب نگیرد حلقه از دست رها نسازد!!!
متن فوق توسط: عاشق معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)
پنج شنبه 88 آبان 7 ساعت 6:30 عصرداستان قشنگ

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد...
 مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم ! "

حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟"
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود


 روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : 
 پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان !!!


متن فوق توسط: معشوق نوشته شده است| نظرات عشاق دیگر ( نظر)

درباره خودم
عشق و عاشقی
مدیر وبلاگ : عاشق معشوق[62]
نویسندگان وبلاگ :
معشوق (@)[4]


خودم عاشق یکی هستم که خیلی دوسش دارم و این وبلاگ را بهش تقدیم میکنم
لوگوی من
عشق و عاشقی
لوگوی دوستان من


<





Powered by WebGozar

کدهای جاوا وبلاگ

قالب وبلاگ